شهر من! باز به گل بشكفي و روح بهار
چنگ خواهد زد سرمست پس از اين شب تار
گل من! باز از اين خاك برآئي هرچند
خاك من باشد درباد وزان همچو غبار
خاك من! پاك شوي باز تو در گريه شوق
زين همه اشك و شوي شاد و زشبنم سرشار
وه كه در گريه خود غرقه شوم در لبخند
گرچه دارم به جگرآتش وبرمژگان خار
و به چشمان تو سوگند كه از سرمستي
پاي از ره نشناسم من و در از ديوار
چو بيادآورم اي يار كه ميرخشد مست
به سحرگاهي گمگشته دراين شهر و ديار
شهر در بوسه وبوسه به لب و لب در تب
كوچه در هلهله و شادي وگل بر ديوار
شهر من! ديشب از خواجهي شيرازي تو
كه به دامان تو رخشيد چو دري شهوار
به تفأل ز تو پرسيدم واز عالم عشق
اين چنين گفت مرا راز و عيان كرد اسرار
شكر ايزد كه به اقبال كله گوشهي گل
نخوت باد دي آخر شده و رونق خار
چنگ خواهد زد سرمست پس از اين شب تار
گل من! باز از اين خاك برآئي هرچند
خاك من باشد درباد وزان همچو غبار
خاك من! پاك شوي باز تو در گريه شوق
زين همه اشك و شوي شاد و زشبنم سرشار
وه كه در گريه خود غرقه شوم در لبخند
گرچه دارم به جگرآتش وبرمژگان خار
و به چشمان تو سوگند كه از سرمستي
پاي از ره نشناسم من و در از ديوار
چو بيادآورم اي يار كه ميرخشد مست
به سحرگاهي گمگشته دراين شهر و ديار
شهر در بوسه وبوسه به لب و لب در تب
كوچه در هلهله و شادي وگل بر ديوار
شهر من! ديشب از خواجهي شيرازي تو
كه به دامان تو رخشيد چو دري شهوار
به تفأل ز تو پرسيدم واز عالم عشق
اين چنين گفت مرا راز و عيان كرد اسرار
شكر ايزد كه به اقبال كله گوشهي گل
نخوت باد دي آخر شده و رونق خار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر