وزد چو نسیم از دیار بهاران
به گل بنشیند چو خیمه مستان
چو لجه سراید ترانه خود را
و سوسن وحشی دمد به بیابان
زخانه برون آ به سوی من ای گل
به نیمه شب اولین بهاران
به نرمی سایه چو مه به شب تار
نهان ز نگاه حسود رقیبان
ولی به رخانت که رشک جهانست
زطره ی تاریک تو پرده بیفشان
ولی به دو چشمت که مرهم جانست
تو سایه بیفکن ز تاری مژگان
که تا نشناسند ترا که به ماهت
نموده دو خورشید، سرا، شده پنهان
بهار منی تو! ز خانه برون آ
که تا بگریزد ز جان من ای جان
خزان دلازار که با غم و تلخی
نهاده سر خود به دوش زمستان
بیا و مرا ای صنوبر وحشی
ز بهر خدا اینقدر تو مگریان
بیا و به خنده گشا لب خود را
از آن گل خندان مرا بشکوفان
تو خرمن یاسی و سوسن و سنبل
شود که شوم من حصار گلستان
تو چشمه من شو که تشنه ام ای یار
از آن لب و دندان مرا تو بنوشان
شب است و بهارست بیا که ندانم
شبی که در آنیم رسد چو به پایان
زبهر من و تو به دامن فردا
فلک چه بر آرد ز چاک گریبان
که هستی ما هست چو قطره اشکی
به برگ گلی خرد روانه و لغزان
و ناشده خاموش در این شب تاریک
چراغ شرارت به بام شریران....
به گل بنشیند چو خیمه مستان
چو لجه سراید ترانه خود را
و سوسن وحشی دمد به بیابان
زخانه برون آ به سوی من ای گل
به نیمه شب اولین بهاران
به نرمی سایه چو مه به شب تار
نهان ز نگاه حسود رقیبان
ولی به رخانت که رشک جهانست
زطره ی تاریک تو پرده بیفشان
ولی به دو چشمت که مرهم جانست
تو سایه بیفکن ز تاری مژگان
که تا نشناسند ترا که به ماهت
نموده دو خورشید، سرا، شده پنهان
بهار منی تو! ز خانه برون آ
که تا بگریزد ز جان من ای جان
خزان دلازار که با غم و تلخی
نهاده سر خود به دوش زمستان
بیا و مرا ای صنوبر وحشی
ز بهر خدا اینقدر تو مگریان
بیا و به خنده گشا لب خود را
از آن گل خندان مرا بشکوفان
تو خرمن یاسی و سوسن و سنبل
شود که شوم من حصار گلستان
تو چشمه من شو که تشنه ام ای یار
از آن لب و دندان مرا تو بنوشان
شب است و بهارست بیا که ندانم
شبی که در آنیم رسد چو به پایان
زبهر من و تو به دامن فردا
فلک چه بر آرد ز چاک گریبان
که هستی ما هست چو قطره اشکی
به برگ گلی خرد روانه و لغزان
و ناشده خاموش در این شب تاریک
چراغ شرارت به بام شریران....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر