درخت باران گسار! سلام! آمد بهار!
سلام !آمد بهار! درخت باران گسار!
ز بوي خاك زمين، شكفته شد آسمان
شكفته بادا ترا ، در اين ميان برگ و بار
هوا خوش و روز خوش، صفاي نوروز خوش
چه غم كه چندا ن صفا نداشت پيرار و پار
نماند و رفت و گذشت، در اين گذشتن نشست
به راههاي زمين ز شادي و غم غبار
وز اين غبارك چه ماند مرا و ما را مگر
به پشت چين جبين خيالكي يادگار
خيالكي همچو مه، كه اندر آن گاهگاه
وزد هزاران خزان به سبزه هاي بهار
در آ زابر خيال، كه واقعيت رسيد
نشسته در بوي گل به نغمه هاي هزار
در آ ز ابر خيال كه خاك اينك خداست
و يا خدا را به خاك فتاده شايد گذار
نه آن خدائي كه شيخ از او حكايت كند
كه پيش او ديو و دد، به حق حق شاهكار!
نه آن هيولاي تلخ نشسته بر تخت ترس
به دوزخي در يمين به جنتي در يسار
هر آنچه جاهل ورا عزيز تر بندگان
هر آنكه اهل خرد ز كوي او الفرار!
نه آن خدا، كاين خدا نموده خود را نهان
به روشناي اميد به ژرف شبهاي تار
به شعلهي آن چراغ، كه مي دهد اين نويد
كه در پس پنجره كسي است در انتظار
به بوسهي عاشقان به شامگاه وداع
و صبحگاه وصال چو از ره آيد سوار
سرشت او از بهشت، بهشت او را سرشت
نگه كن اينك كز اوست، زمين ما مشك بار
نشسته در دود ابر، به خويش گويد به ابر:
ـ زمين منم! تشنه ام ، ببار باران ببار!
كه دير گاهي مرا نشد مگر اشك من
ز ديدهي مردمان به خاك من آبيار
شود چو رعد و در ابر به ابر فرمان دهذ
شود چو باران و باز چنان يكي آبشار
به خاك ريزد ز خاك بر آورد سر زگل
زگل به باد و ز باد، به جلوه هاي بهار
ز جلوه هاي بهار، به چشم و از چشم من
به دست و از دست من، به شعركي بيقرار
كه مي سرايد ترا ، «وفا» به صبح بهار
در خت باران گسار،سلام آمد بهار!
سلام !آمد بهار! درخت باران گسار!
ز بوي خاك زمين، شكفته شد آسمان
شكفته بادا ترا ، در اين ميان برگ و بار
هوا خوش و روز خوش، صفاي نوروز خوش
چه غم كه چندا ن صفا نداشت پيرار و پار
نماند و رفت و گذشت، در اين گذشتن نشست
به راههاي زمين ز شادي و غم غبار
وز اين غبارك چه ماند مرا و ما را مگر
به پشت چين جبين خيالكي يادگار
خيالكي همچو مه، كه اندر آن گاهگاه
وزد هزاران خزان به سبزه هاي بهار
در آ زابر خيال، كه واقعيت رسيد
نشسته در بوي گل به نغمه هاي هزار
در آ ز ابر خيال كه خاك اينك خداست
و يا خدا را به خاك فتاده شايد گذار
نه آن خدائي كه شيخ از او حكايت كند
كه پيش او ديو و دد، به حق حق شاهكار!
نه آن هيولاي تلخ نشسته بر تخت ترس
به دوزخي در يمين به جنتي در يسار
هر آنچه جاهل ورا عزيز تر بندگان
هر آنكه اهل خرد ز كوي او الفرار!
نه آن خدا، كاين خدا نموده خود را نهان
به روشناي اميد به ژرف شبهاي تار
به شعلهي آن چراغ، كه مي دهد اين نويد
كه در پس پنجره كسي است در انتظار
به بوسهي عاشقان به شامگاه وداع
و صبحگاه وصال چو از ره آيد سوار
سرشت او از بهشت، بهشت او را سرشت
نگه كن اينك كز اوست، زمين ما مشك بار
نشسته در دود ابر، به خويش گويد به ابر:
ـ زمين منم! تشنه ام ، ببار باران ببار!
كه دير گاهي مرا نشد مگر اشك من
ز ديدهي مردمان به خاك من آبيار
شود چو رعد و در ابر به ابر فرمان دهذ
شود چو باران و باز چنان يكي آبشار
به خاك ريزد ز خاك بر آورد سر زگل
زگل به باد و ز باد، به جلوه هاي بهار
ز جلوه هاي بهار، به چشم و از چشم من
به دست و از دست من، به شعركي بيقرار
كه مي سرايد ترا ، «وفا» به صبح بهار
در خت باران گسار،سلام آمد بهار!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر