۱۳۹۳ فروردین ۵, سه‌شنبه

فلق بهاری. شعرهای نوروزی اسماعیل وفا یغمائی. شماره 27


بسوی بهار.شعرهای بهاری اسماعیل وفا یغمائی. شماره 26


آيد آن لحظه كه اين خلق قراري گيرد
بعد اين مايه خزان رو به بهاري گيرد
آيدآن لحظه كه درهرگذري بعدفراق
همه كس رقص كنان دست نگاري گيرد
آيدآن لحظه كه ازآينه درهرخانه
هركسي بازبه اميدغباري گيرد
آيدآن لحظه كه لولي غمالوده‌ي شهر
سركندبانگي و دركف دف وتاري گيرد
آيدآن لحظه كه درباغ خزان ديده‌ي خلق
شاخ افسرده‌ي گل برگي وباري گيرد
آيدآن لحظه كه مه بازدرآيدزكسوف
گرداين ميهن آزادمداري گيرد
آيدآن لحظه كه هرشيخ سيه كار پليد
يا به دارآيد ويا راه فراري گيرد
آيدآن لحظه كه اين مرز گهرخيزـ ايران ـ
به رهي تازه ره ليل ونهاري گيرد
آيدآن لحظه كه آزادي وشادي وخرد
به غم وجهل وبه زنجيرشراري گيرد
آيدآن لحظه كه شعر تو دراين فصل وفا
به ره خلق و وطن تازه عياري گيرد
 1371

۱۳۹۳ فروردین ۴, دوشنبه

سالي زراه آمد و سالي دگر گذشت. شعرهای بهاری. اسماعیل وفا یغمائی. شماره 25



سالي زراه آمد و سالي دگر گذشت
اين بي خبر بيامد و آن بي خبر گذشت
فرصت نبود بدرقه اي را ز بهر آن
بي پيشواز سال نو از دشت و در گذشت
گويند عمر را: گذر آب و ابر و باد
ديدم ولي، از اين همه هم تند تر گذشت
خوابي به صبح بود و خيالي به نيمه شب
كان خواب و اين خيال به خون و خطر گذشت
تا سر فكنده پيش خلائق مباد دل
امسال نيز يكسره سر بر سپر گذشت
راهي درشت بود و گران سرد و بس دراز
وين جمله در غريبي و بي همسفر گذشت
زين سال و سالها من و ما را چه بود سهم
الا كه عمر يكسره در درد سر گذشت
دلتنگ نيستم كه چرا روزگار من
بي نام و جاه و بئ كه مرا درد سر گذشت
وين مال و جاه و نام مرا چيست كاين همه
مشتي علف كه بر دهن گاو وخر گذشت
زآن غمگنم كه از چه در اين هاي و هو به دشت
بي من هزار بار نسيم سحر گذشت
بي من هزار ابر پر از راز رنگ رنگ
از موجها بر آمد و بر دشت و در گذشت
بي من نديده ماند بسي ديدني و آه
بس ناشنيده ماند حكايات و سرگذشت
از خويش بگذرم كه نه من شاعر خودم
زآن غم چه غم كه تير زمانم زپر گذشت
خواهم كه چون عقاب برآيم بر اين وطن
وز آن غمي كه آتش آن بر جگر گذشت
از دل كشم غريو و برآرم زجان خروش
كاي ميهني كه بر تو دمادم شرر گذشت
شادي چه شاديئي چو ببينم كه خلق را
موج هزار فاجعه از فرق سر گذشت
شادي چه شاديئي چو ببينم كه از خزر
تا ساحل خليج به جنگل تبر گذشت
شادي چه شاديئي كه زهر گل خبر رسيد
يا مرد يا فسرد و يا رفت و درگذشت
ابله نيم بهار غمت خوش مگر حريق
بينم زريش و منبر و عمامه بر گذشت
در آن دقيقه اي كه وفا را خبر رسد
بر آب و خاك و پرچم ايران سحر گذشت
خورشیدی  1371

۱۳۹۳ فروردین ۳, یکشنبه

هوا شكفت و به جان جهان شراب چكيد.غزل. شعرهای بهاری اسماعیل وفا یغمائی.شماره 24



هوا شكفت و به جان جهان شراب چكيد
ز افتاب بهاري طلاي ناب چكيد
گذشت باد صبا مست همچو من به چمن
ز شرم از رخ آلاله ها گلاب چكيد
سكوت رفت و در آهنگ غلغل بلبل
نواي چنگ و سرود خوش رباب چكيد
ز انقلاب زمين در رگ زمانه پير
دوباره خون پر از شعله ی  شباب چكيد
جهان ز خواب گران خاست اين همه رؤيا
مگر كه بر زبر دشت و در زخواب چكيد
دلا تو هم چو ز خاكي وعاقبت خواهي
چو اشك ابر بر اين خاك با شتاب چكيد
ز ابر غم به در آ كافتاب شادي ما
چه سالها كه به بيهوده در سراب چكيد
صفاي خاطر عشاق در ترانه خويش
«وفا »نهان شد و بر صفحه كتاب چكيد 
سال 1368

آمده نو بهار ومن باز گل بهاره ام. شعرهای بهاری.. اسماعیل وفا یغمائی. شماره 23



آمده نو بهار ومن باز گل بهاره ام 
در نفس نسيم خوش شعله ام و شراره ام
كس نشناسدم اگر در دل دشت ناشناس
نيست غمي كه عالمي آمده در نظاره ام
باد مرا ترانه خوان ابر مرا گهر فشان
كوه بلند جاودان خانه و كاخ و باره ام
صبح چو بر دمد ز دشت بوسه زنم سپيده را
شب چو بر آيد از افق همنفس ستاره ام
دختر دشت دورم و بسته به سر حرير سرخ
پيرهنم زمردين سبزه تازه ياره ام
بر سر من فشانده زر دست زمين و آسمان
شبنم پاك خويش را ساخته گوشواره ام
فكر عبث مكن كه من هيچ كسم در اين جهان
يا كه در اين كرانه ها هيچم و هيچكاره ام
دست به دست داده اند آتش و باد و آب و خاك
تا كه شود ز نو عيان زندگي دو باره ام
كوله به دوش خويشتن دارم و همچو كوليان
در گذر از هزاره ها در سفر هزاره ام
در گذر از بسي خزان قامت من شكسته شد
باز ولي به هر بهار فاتح سنگ خاره ام
از دل خاره خوش خوشك سر به در آورم كه آي
اهل زمين بهار شد سوي خودم اشاره ام
بهر خدا بگو مرا حيف نبود  گر نبود
بر سر صخره ها به رقص قامت خوشقواره ام
مرگ مر انهان كند زندگيم عيان كند
بين دو دست ناشناس جنبش گاهواره ام
پر شود ار هواي خوش سينه تو چو دشتها
فهم كني اگر «وفا »معني استعاره ام
-------------------
تابلو استاد فرشچیان
یاره. دستبند و النگو